بی گناه


l__o__v__e

_______

دختر در کتابخانه دانشگاه مشغول کتاب خواندن بود که پسر جواني کنارش اومد و ارام از او پرسيد مي تونم اينجا بشينم ،دختر با صداي بلند گفت :من امشب خونه ات نميام! همه دانشجويان که در کتابخانه بودند با تعجب به پسر نگاه کردند و پسر شرمنده شد ،و رفت گوشه اي نشست و مشغول مطالعه شد .پس از مدتي دختر وسايلش را جمع کرد وقتي داشت از کتاب خانه خارج ميشد رفت و در گوش پسر گفت من روان شناسي خوندم ميدونم کاري کردم خجالت زده بشي پسر بلند داد زد اوه 100 هزار تومن واسه يه شب زياده ،همه دانشجوها با نفرت به دختر نگاه کردند ،پسرک چشمکي زد و گفت منم حقوق مي خونم ميدونم چطور بي گناه رو گناه کار کنم



نوشته شده در پنج شنبهبرچسب:,ساعت 21 توسط BOOOGHZ| |


Power By: LoxBlog.Com